معنی رفتار و منش

حل جدول

رفتار و منش

سلوک


منش

خوی و طبیعت، شیوه رفتار شخص

خوی و طبیعت

خوی و طبیعت، شیوه رفتارشخص


رفتار

منش، کردار

لغت نامه دهخدا

منش

منش. [م َ ن ِ] (اِ) خوی و طبیعت، چه منشی به معنی طبیعی است. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). خوی و طبع و طبیعت و خصلت و نهاد و سرشت. (ناظم الاطباء). فطرت. طینت. جبلت. عادت. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هر دوان بدکنش.
ابوشکور.
ترا گر منش زآن من برتر است
پدر جوی و راز تو با مادر است.
فردوسی.
ز کردار بد دور داری منش
نپیچی ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر
تو گفتی به پروین برآورد سر.
فردوسی.
کسی را کو هنر بسیارو دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 28).
دیگر آنکه هر که از آن جماعت نظر کردم منش خویش را بالای او دیدم و چون در خداوند نگریدم شکوهی در چشمم و مهری در دلم آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87).
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش.
نظامی.
چو آیین پیکار شد ساخته
منش ها شد از مهر پرداخته.
نظامی.
چو شب خواست کزغم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نظامی.
- آقامنش، آنکه طبع بزرگان دارد. بلندنظر.
- انوشه منش، خوش طبع. پایدار. شادمان:
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر.
نظامی.
- بدمنش. رجوع به بدمنش شود.
- برترمنش. رجوع به برترمنش شود.
- بزرگ منش. رجوع به بزرگ منش شود.
- بی منش. رجوع به بی منش شود.
- پرمنش. رجوع به پرمنش شود.
- پَهْلَومنش. رجوع به پهلومنش شود.
- خردمنش. رجوع به خردمنش شود.
- خردک منش، تنگ نظر. اندک بین. لئیم. خسیس. پست. فرومایه. زُفت:
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.
فردوسی.
- خسرومنش، آنکه طبع خسروان دارد. آنکه سرشت بزرگان دارد:
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.
فرخی.
- خوش منش. رجوع به خوش منش شود.
- زیبامنش. رجوع به زیبامنش شود.
- زیرک منش. رجوع به ترکیبات زیرک شود.
- عطاردمنش. رجوع به عطاردمنش شود.
- فرشته منش. رجوع به ترکیبهای فرشته شود.
- فریدون منش. آنکه طبعی چون فریدون دارد:
فریدون منش بود و جمشید شاه
چنین شاه کم بود بر تاج و گاه.
فردوسی.
- کدخدامنش. رجوع به کدخدامنش شود.
- گدامنش. رجوع به گدامنش شود.
- منش پست، پست منش. فرومایه. کوته نظر. کوتاه فکر:
منش پست و کم دانش آن کس که گفت
منم کم ز دانش کسی نیست جفت.
فردوسی.
چو اندر پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیره روان.
فردوسی.
- منش پستی، پست منشی. پست طبعی:
منش پستی و کام بر پادشا
به بیهوده خستن دل پارسا.
فردوسی.
- منش تیز کردن، کنایه از حریص و مشتاق ساختن. (آنندراج):
سکندر منش کرد بر باره تیز
زمین کرده از جرعه یاقوت ریز.
نظامی (از آنندراج).
به هر خنده کز لب شکرریز کرد
شکرخنده ای را منش تیز کرد.
نظامی (از آنندراج).
چون منش را به باده تیز کنم
بر سر خصم جرعه ریز کنم.
نظامی.
- منش خاستن، کنایه از به ستوه آمدن و ملول شدن. (از آنندراج):
ز داراپرستی منش خاسته
به مهر سکندر بیاراسته.
نظامی (از آنندراج).
- نیکومنش. رجوع به نیکومنش شود.
- والامنش. رجوع به والامنش شود.
- وهمنش. رجوع به وهمنش شود.
|| طبع بلند و طینت بزرگ و همت و سخا و کرم را گویند. (از برهان). همت و کرم و نکویی و نیک ذاتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بزرگی طبع و همت و کرم و سخاوت و جوانمردی و دلیری و وقار و بزرگی و جاه و جلال و طبع نیک و بلند. (ناظم الاطباء):
منش باید از مرد چون سرور است
اگر برز و بالا ندارد چه باک.
ابوشکور.
منش هست و فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر.
فردوسی.
که این را منش بود و آن را نبود
یکی شان نکوهید و دیگر ستود.
فردوسی.
یکی پادشا بود پولادوند
رسیده منش تا به چرخ بلند.
فردوسی.
ولیکن هر آن کس گزیند منش
بباید شنیدش بسی سرزنش.
فردوسی.
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست.
فردوسی.
عمر و تن او را نه قیاس و نه کران باد
چون فضل و منش را نه قیاس و نه کران است.
منوچهری.
|| مزاج. (ناظم الاطباء). حال. مزاج. (یادداشت مرحوم دهخدا): لقس، شوریده شدن منش. (تاج المصادر بیهقی): بان... معده را زیانکار است و منش ناخوش کند. (الابنیه چ دانشگاه ص 60). حب النیل... اسهال بلغم کند و برص و بهک سپید را سود کند، منش بشوراند... (الابنیه چ دانشگاه ص 113). سرمق... منش آشیبد و قی آرد. (الابنیه چ دانشگاه ص 181).
- منش زدگی، قی: منش زدگی شتربچه از شیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- منش زدن، قی کردن و دارای معده ٔمختل و معلول گشتن. (ناظم الاطباء).
- منش کردن، منش زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب منش زدن شود.
- منش گشتن، منش زدن. (ناظم الاطباء). حالت تهوع و دل به هم خوردگی [: امرود] تشنگی و منش گشتن بنشاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در جمله بادنجان معده را نیک است و منش گشتن بازدارد و سر و چشم را بد باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). انگبین معده را بگزد و منش گشتن آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).علامتهای سوءالمزاج در عسرالبول... آن است که نبض و نفس صغیر و متواتر شود و روی زرد شود و منش گشتن خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بیشترین مردمان که اندر کشتی شوند منش گشتن و قی بر ایشان پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر گاه خون در مثانه یا در امعاء بسته شود... رنگ روی زرد شود... و منش گشتن خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به منش گردا شود.
|| به لغت زند و پازند به معنی دل باشد که عربان قلب خوانند. (برهان). قلب و دل. (ناظم الاطباء). || ذات. (یادداشت مرحوم دهخدا). || میل و خواهش. (ناظم الاطباء). قصد. عزم. اراده. نیت. تصمیم. رأی. نظر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
نگردد به کام تو هرگز روش
روش دیگر و توبه دیگرمنش.
ابوشکور.
فزون زآن فرستم که داری منش
نیاید ز بخشش مرا سرزنش.
فردوسی.
ترا هر چه بر چشم بر بگذرد
بگنجد همی در دلت باخرد
چنان دان که یزدان نیکی دهش
جز آن است و زین بر مگردان منش.
فردوسی.
بترسید سخت از پی سرزنش
شد از راه دانش به دیگرمنش.
فردوسی.
|| شادمانی. || خشنودی و رضا و قناعت. || تکبر و غرور و خودبینی. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح روانشناسی) آنچه نمودار شخصیت آدمیان است، رفتار و کردار یعنی واکنش آنها در برابر حوادث است. اما دو فرد آدمی را نمی توان یافت که از حیث شخصیت یعنی از حیث صفات و خصال و رفتار و کردار کاملاً همانند و یکسان باشند. شدت و ضعف و چگونگی ترکیب آن صفات و خصال در افراد سبب می شوند که آنان شخصیتهای متفاوت داشته باشند. شخصیت را به این اعتبار منش یا شخصیت اختصاصی می توان گفت به عبارت دیگر: منش عبارت است از طرز عادی و نسبتاً یکسان واکنش اختصاصی افراد در برابر حوادث. عوامل تشکیل دهنده ٔ منش عبارتند از:
خصوصیات جسمانی، تمایلات موروث و تمایلات اکتسابی یا عادات. (از مبانی فلسفه تألیف سیاسی ص 162). رجوع به همین مأخذ شود. || (اِمص) اندیشه. فکر. تفکر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در پهلوی، منشن (منیشن) اسم مصدر [از ریشه ٔ من (اندیشیدن)، پهلوی منیتن، اندیشیدن]، به معنی اندیشه. هندی باستان، مانس. سانسکریت، دورمنس. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص 212).


خوش منش

خوش منش. [خوَش ْ / خُش ْ م َ ن ِ] (ص مرکب) فَکِه. فاکِه. خوش طبع. شادان.خندان. خرسند. راضی. (یادداشت مؤلف):
بدین روز هم نیستی خوش منش
که پیش من آوردی ای بدکنش.
فردوسی.
برفتند شادان دل و خوش منش
پر از آفرین لب ز نیکی دهش.
فردوسی.
مگر کو برین هم نشان خوش منش
بیاید ابی جنگ و بی سرزنش.
فردوسی.
و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. (التفهیم).
ایمن مشو ز کینه ٔ او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش منش.
ناصرخسرو.
گل از نفس کل یافته ست آن عنایت
که تو خوش منش گشته ای زان و شادان.
ناصرخسرو.
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوش منش بود و هم روز خوش.
نظامی.
|| طائع. (مهذب الاسماء). خوش رفتار. یکدل. صمیمی: پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت بخانه ٔ سلیمان بنهاد و هر روز با همه ٔ کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
همان خوش منش مردم خویشکار
نباشد بچشم خردمند خوار.
فردوسی.
نباشیم تا جاودان بدکنش
چه نیکو بود داد با خوش منش.
فردوسی.
پسر خوش منش باید و خوبروی.
سعدی.
زن خوش منش خواه نه خوب روی
که آمیزگاری بپوشد عیوب.
سعدی.
|| دارنده ٔ ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس. || خوش گذران. عیاش. تن پرور. (ناظم الاطباء).


منش گشتگی

منش گشتگی. [م َ ن ِ گ َ ت َ / ت ِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی منش گشته. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منش گشته شود.


دموکرات منش

دموکرات منش. [دِ مُک ْ م َ ن ِ] (ص مرکب) آزادیخواه. آزادی طلب. که رفتار آزادمنشانه دارد. که روش و سلیقه ٔ وی بر رعایت حق آزادی دیگران و مساوات اجتماعی استوار است.


یک منش

یک منش. [ی َ / ی ِ م َ ن ِ] (ص مرکب) هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول:
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هردوان بدکنش.
بوشکور.


رفتار

رفتار. [رَ] (اِمص) سلوک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حاصل بالمصدر رفتن. و مستانه، شتاب آلود از صفات، و موج از تشبیهات اوست و با لفظکردن مستعمل. (آنندراج). معاملت. معامله. سلوک: خوش رفتاری، حسن سلوک. (یادداشت مؤلف): غالباً نشانه و نمونه ٔ وضع رفتار و عمر شخصی یا قصد از طبیعت روحانی و روش و نسبتهای او می باشد علیهذا می تواند و مختار است که چون شخصی دنیوی و جسمانی راه رود ویا همچو مردی اخروی و روحانی. (قاموس کتاب مقدس).
- بدرفتار، بدسلوک. آنکه روش ورفتار او شایسته نباشد. (یادداشت مؤلف).
- بدرفتاری، سوء سلوک. عمل بدرفتار. (یادداشت مؤلف).
- خوش رفتار، خوش سلوک و باوقار وکسی که کردار و اعمال او نیکو و شایسته باشد. (ناظم الاطباء).
- خوش رفتاری، عمل خوش رفتار. خوبی رفتار. حسن سلوک.
- راست رفتاری، سلوک راست داشتن. رفتار به صدق و صفا:
صراط راست که داند در آن جهان رفتن
کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری.
سعدی.
- رفتار ناهموار، سلوک ناشایسته و زشت و کردار بد. (ناظم الاطباء).
- فلک کجرفتار، گردون گردگردنده که بر مراد نگردد.
- کج رفتار، که از بیراهه رود. که از راه راست منحرف شود. مقابل راست رفتار:
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرسد کج رفتار.
سعدی.
|| روش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شیوه. (از ناظم الاطباء). سیرت. (ترجمان القرآن). سیرت. اِخذ. روش. (یادداشت مؤلف):
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتی مگیریدیاد.
خاقانی.
|| گزارش. || سیر و حرکت. (ناظم الاطباء). سیر. (فرهنگ فارسی معین). مشی. تمشی. دش. مشیه. سیر. (یادداشت مؤلف). روش. روندگی. اسم از رفتن:
حوری به سپاه اندر و ماهی به صف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار.
رودکی.
چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
به سغر مانم کز بازپس اندازد تیر.
ابوشکور.
جذیمه را اسبی بود نام او عصا و اندر همه ٔ عرب هیچ اسب پای رفتار او نداشتی و آن اسب به جنیبت پیش او همی بردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
به ما توقوت رفتار دادی
ز دنبال نکورویان دویدن.
ناصرخسرو.
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.
نظامی.
نه نیروی دستش نه رفتار پای
ورش [بت را] بفکنی برنخیزد ز جای.
سعدی.
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش ازو بار گران است.
سعدی.
نه روی رفتنم از خاک آستانه ٔ تو
نه احتمال نشستن نه پای رفتارم.
سعدی.
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش.
سعدی.
طاقت رفتنم نمی ماند
چون نگه می کنم بدان رفتار.
سعدی.
دجله را امسال رفتاری عجب مستانه است
پای در زنجیر و کف بر لب مگردیوانه است.
سلمان ساوجی.
جلوه ٔ شوخ تو شورش در چمن می افکند
سرو می لرزد چو طوفان موج رفتارت کند.
دانش (از آنندراج).
می روی با غیر و می گویی بیا عرفی تو هم
لطف فرمودی برو کاین پای را رفتار نیست.
عرفی (از شعوری).
خرامیدن نداند هر سهی قد از سر عشوه
به آن حسن گل سوز این چنین رفتارمی باید.
ابوالمعانی (از شعوری).
سیر املیص، رفتار شتاب. (منتهی الارب). اهلاب، پی در پی آوردن اسب رفتار را. تأتاء؛ رفتار کودک. تحتحه؛ آواز رفتار. تدعدع، رفتار پیر کلان سال. تهیم، رفتاری است نیکو. جرباذ؛ نوعی از رفتار اسب و شتر. تفخت، به رفتار فاخته رفتن. جموم، اسبی که هر زمان رفتار دیگر آرد. جحمظه؛ رفتار کوتاه بالا. خذفان، نوعی از رفتار شتران است. خطفی، سرعت رفتار. خیطفی، سرعت رفتار. دِبَّه،رفتار نرم. دبی ̍؛ رفتار نرم و آهسته. دفیف، رفتار نرم. ذرفان، رفتار سست و نرم. ذعیل، رفتار نرم. رهو؛ رفتار آهسته. (دهار). زوک، رفتار زاغ. رَسَم، خوبی رفتار. سلب، رفتار سبک. عجیساء. عجیسی. عِجیسی. عجوس،نوعی از رفتار آهسته. فنجله؛ رفتار پیران. قلخره؛ رفتار کوتاه بالا. قنفله؛ رفتارگران. کتر؛ رفتاری مانندرفتار مستان. کتیت، رفتار نرم و آهسته. کربسه؛ رفتاربندی. کردسه؛ رفتاری که در آن قدم نزدیک گذارند. کرقسه؛ رفتاربندی. کیص، رفتار شتاب. کلظه؛ رفتار لنگ. کمتره؛ رفتار مرد پهن سطبر. لبطه؛ رفتار به لنگی. مثع. مثعاء؛ رفتاری زشت مر زنان را. رفتاری زشت مر زنان را مانند رفتار کفتار. ملخ، رفتار سخت و سخت رفتن.میح، رفتار بط. نجل، رفتار سخت. نجیح، رفتار سخت. نخ، رفتار درشت. نص، رفتار بنهایت تیز و رفیع. نصیص، رفتار رفیع و با کوشش. وهس، رفتار سخت. سختی رفتار. هداج، به رفتار پیران رونده. هدجدج، به رفتار پیران رونده. هداءه؛ نوعی از رفتار. هیدبی، نوعی از رفتار اسب به کوشش. هداج. هدجان، رفتار پیران. هبرج، رفتارشتاب سبک. هبصی، رفتار شتاب. هبوع، رفتار خر. هذلمه؛ نوعی از رفتار به سرعت. هذله؛ نوعی از رفتار شتاب که در آن گام نزدیک نهند. هرجله؛ رفتار شوریده. هروله؛ رفتاری است میان دویدن و رفتن. هزه، نوعی از رفتار شتر. همذانی، رفتار آمیخته از انواع رفتارها. هنبعه، رفتاری است دون هنبله مثل رفتار کفتار. (منتهی الارب). هوس، نوعی از رفتار که بر زمین تکیه کنان روند. هقهقه؛ به رفتار سخت رفتن. هیقله؛ نوعی از رفتار. هنبله؛ رفتار کفتار لنگ. (منتهی الارب).
- بادرفتار، جلدرفتار. تیزدو.تندرو. که چون باد بتندی حرکت کند:
من آن بادرفتارگردون شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب.
سعدی.
- به رفتار آمدن، آغاز رفتن کردن. به حرکت و رفتن آغازیدن. (از یادداشت مؤلف):
آن همه جلوه ٔ طاوس و خرامیدن کبک
بار دیگر نکند چون تو به رفتار آیی.
سعدی.
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده ست
یا ملک بر صورت مردم به گفتار آمده ست.
سعدی.
اهتماز. جراء. جری. هرج، به رفتار آمدن اسب. (منتهی الارب).
- تیزرفتار، تندرو. تیزرو. جلدرفتار. (از یادداشت مؤلف). چابک سیر. بادرفتار.
- جلدرفتار، تیزرو. تندرو. (یادداشت مؤلف). چابک سیر. تندسیر.
- سرورفتار، که رفتار سرو دارد. که خرامان و بناز رود:
سرورفتاری، صنوبرقامتی
ماه رخساری، ملایک منظری.
سعدی.
- سیل رفتار، تندرو. شتاب رو. بشتاب رونده:
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش بازماندی چو گرد.
سعدی.
- کندرفتار، کندرو. مقابل جلدرفتار. مقابل تیزرو. (از یادداشت مؤلف):
سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد
کندرفتار و به گفتار چنین سرتیزیم.
سعدی.
|| طریقه ٔ حرکت. (ناظم الاطباء). طرز حرکت. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) گرفتار و اسیر. (ناظم الاطباء).
- امثال:
روش کبک به تقلید نیاموزد زاغ
هم ز رفتار طبیعیش درافتد به خطا.
سیدنصراﷲ تقوی (از امثال و حکم دهخدا).
کلاغ رفت راه رفتن کبک را بیاموزد رفتار خودش را هم فراموش کرد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1223).

فرهنگ فارسی هوشیار

منش

‎ (اسم) اندیشه کردن تفکر: } معجز پیغمبر مکی تویی به کنش و به منش و به گوشت. ‎{ (محمد مخلد سگزی. تاریخ سیستان ص 212)، (اسم) خوی عادت طبیعت، طبع بلند شخصیت عالی: } ولیکن هرآن کس گزیند منش بباید شنیدش بسی سرزنش. ‎{ (شا. بخ 169: 1)


پهلو منش

(صفت) آنکه منش پهلوانان دارد پهلوان طبیعت، آنکه منش پهلوی دارد.

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

منش

خو، سرشت، طبیعت،
همت،

معادل ابجد

رفتار و منش

1277

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری